امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
قدم اول 54 : آيا در تماس دائم با واقعيت بيماريم بوده ام، بدون در نظر گرفتن اينكه، چه
#1
قدم اول 54 : آيا در تماس دائم با واقعيت بيماريم بوده ام، بدون در نظر گرفتن اينكه، چه مدت زماني است كه از اعتياد

فعال رهايي يافته ام؟
پاسخ
#2
با سلام....
گاهی این تَوَهُم که مدتی است پاکم یا با قدمها آشنا هستم باعث میشود به خودم و رفتار و اعمالم توجه نداشته باشم و فکر کنم کارم درست است اما اعتیاد بیماری مرموز و پیشرونده است.
مثلا در خدمت ناآگاهانه دجار حکومت گری میشوم در خانواده مراقب صحبتهام نیستم در جامعه اخلاق مدار و قانونمند نیستم در حالیکه فکر میکنم هستم.
در تماس با واقعیت بیماریم یعنی دیدن رفتارهای بیمارگونه و تاثیر آنها روی زندگی خودم و دیگران.
من به تنهایی قابلیت دیدن و کنترل ابعاد مختلف بیماریم را ندارم و باید روزانه به عجز و ناتوانیم اقرار کنم و با راهنما صحبت کنم.
در تماس با واقعیت بیماریم بودن یعنی چک کنم ببینم چرا یکنفر رو رد میکنم یا چرا یکنفر رو تایید میکنم چرا از فلانی خوشم نمی آید.اصل روحانی صداقت به من میگوید یه سری به خودم بزنم ببینم چرا قدم کار میکنم؟چرا به جلسه میروم؟
پاسخ
#3
آيا در تماس دائم با واقعيت بيماريم بوده ام ، بدون در نظر گرفتن اينكه ، چه مدت زماني است كه از اعتياد فعال رهايي يافته ام؟
آیا در " تماس دائم با واقعیت بیماریم " بوده ام در ابتدا برای من به معنی آیا " رفتارهای بیمارگونه و نقصهای اخلاقی داشتم " که پاسخ من بر این اساس بله بود. پس از توجه به تجربیات اعضا قدیمیتر و درکشون از جمله فوق درک من هم تغییر کرد.
واقعیت بیماریم اینه که مزمن ، پیش رونده و لاعلاجه و همش داره منو دور میزنه ، واقعیت بیماری من بعد از رهایی از اعتیاد فعال (مصرف مواد) مصرف نقصهای اخلاقی و شخصیتی هست... واقعیت بیماری من اینه که باید مرتب تو جلسات شرکت کنم... باید راهنما داشته باشم... باید قدم کار کنم... باید با راهنما در تماس باشم... باید مشارکت صادقانه داشته باشم... باید به تجربه دیگران با دقت گوش کنم... باید بهبودی را جدی بگیرم...باید تسلیم خود کامل کنم... ووو
در تماس دائم با واقعیت بیماری بودن یعنی چقدر از این کارهارو انجام میدم؟ ساده تر نمیشد بپرسن،هنوزم گیجم. Huh
بیماریم قبل از مصرف مواد با من بود . خیلی قبلترازمصرف مواد با من زندگی میکرد... بنده ی عادت بودم... این بیماری در من احساس ناتوانی ایجاد کرد... احساس ضعف وضعیف النفس بودن میکردم... از خود رضایت نداشتم... دچارخلاء روحی و خود کم بینی شده بودم... وقتی مواد زدم انگار پادزهرشو پیدا کردم... شخصیتم تغییر کرد... تو هر شرایطی بودم همه چی رضایت بخش بود... ولی بمرور زمان عاجزم کرد .
بعدازقطع مصرف هیکلم رو اومد ولی دماغم باد داشت... باد غرور... بیماریم مثل آتیشی که زیرخاکستر مونده بود با باد دماغم الوگرفت و آتشی شد افتاد بجانم... خودبزرگ بینی ، پورن ، شهوترانی ، لوده گی ، چشم چرانی ، قضاوت دیگران ، درگیری ذهنی ، مقایسه ، رنجش ، حسادت ، خشم ، کینه ، نفرت از دیگران... من واقعیت بیماریم درک نکرده بودم و بهبودی را بعنوان راه حل جدی نگرفتم... تو مثل من نباش!!!
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان